از شمارۀ

در آغوش عدم

نیست‌نگاریiconنیست‌نگاریicon

پیش از این‌که به پایان برسد، برو

نویسنده: احمدرضا خدادای

زمان مطالعه:9 دقیقه

پیش از این‌که به پایان برسد، برو

پیش از این‌که به پایان برسد، برو

۱

بگذارید با یک صحنه شروع کنم: سیگار. بله، سیگار. یک نخ وینستون تپل که قد کوتاهی دارد و از لای زرورق‌ها بیرونش کشیده‌ام. کاملاً کلیشه‌ای ولی در عین حال اعتیادبرانگیز. کمی قبل از این‌که نخ سیگار را از لابه‌لای هم‌سلولی‌هایش ناخن‌گیر کنم، مادرم گفته بود «من کلید ندارم» و دوبار این را تأکید کرده بود.

 

بعد رفته بود بیرون، و من پریده بودم روی موزاییک‌های تازه آب‌خورده‌ی عصر اواخر بهار که فقط لکه‌به‌لکه موجودیت داشتند. سیگار را روشن کردم و تنها دو-یک ازش را به ریه‌ام رساندم. همین کافی‌ست. درِ چاه روی حیاط را برداشتم و سیگار کامل را انداختم توش. از فیلتر پایین رفت و گیر کرد به زانوی لوله. آتشش رو به بالا صاف زل زد توی چشمم و من تازه یادم آمد مادرم کلید ندارد، قرار است زنگ بزند، نخواهد آمد، و من یک سیگار تازه‌روشن‌شده‌ی نوزاد را همان‌طور که با تک‌پوش نازک و شلوارک گل‌وگشاد خم شده‌ام روش، به کام مرگ بیهوده‌ای فرستاده‌ام.

 

فاستر والاس در مزاح بی‌پایانش می‌گوید:


«پاورقی نوشتن واقعاً اعتیادآور است؛ انگار یک چیزی توی مغزت ازت می‌خواهد هی پاورقی بنویسی. پاورقی یک راه عالی است تا از بستر همیشگی کتاب به یک بستر دیگر بیایی و یادداشت‌های فراروایتی بنویسی.»

 

هر معتادی همین‌طور است. هر معتادی رفته‌رفته بی‌آن‌که حتی ذره‌ای توان جلوگیری از این امر را داشته باشد، وادار می‌شود برای اعتیادش مناسکی را خلق کند. من معمولاً زرورق پاکت سیگار را از جا نمی‌کنم و نمی‌دانم چرا دوستم همیشه این کار را برعکس من انجام می‌دهد. وقتی پاکت سیگارم را می‌سپارم دستش، تمام توجه‌ام این می‌شود که نکند یک‌وقت بی‌هوا زرورق را از جا دربیاورد. و وقتی او پاکت سیگار کچلش را می‌دهد دستم، یک چیزی به نظرم سرجایش نیست. سیگارها زیادی راحت از جایشان بیرون می‌آیند. تعدادشان با یک نگاه مشخص می‌شود و برنامه‌ی کم‌تر کشیدن یا بیشتر کشیدن، بر اساس جیره‌ی روزانه را خیلی زود نقش می‌دهند در ذهنم.

 

تمام این رفتارها همیشه برای رسیدن به یک چیز است؛ چیزی که فاستر والاس آن را «مهاجرت از بستر همیشگی به بستری دیگر» می‌داند. فراروایت‌ها زاده می‌شوند؛ روایت‌هایی ساخته‌شده بر روایت اصلی. انگار تمام ما به امری که ذاتاً یک کنش تن‌پرستانه است، معنایی دینی می‌دهیم. سیگارها سرنوشت مشابهی دارند. برای همه. برای هر معتادی مسیر مشخص و بی‌تغییر. در زندگی هر فردی که پاکتی سیگار در داشبورد ماشین یا جیب شلوار نگه می‌دارد، وجود دارد. نخ‌به‌نخ آن‌ها را بیرون بکش، آتیش‌شان بزن و ازشان کام بگیر. سیگارها را نیست‌ونابود کن. خودت را ذره‌ذره، دودبه‌دود از بین ببر. گاز یا بنزین فندک را شعله‌به‌شعله به گازهای آلاینده‌ی ناچیز تبدیل کن. همه‌چیز رو به نیستی می‌گذارد، و ما باز تلاش می‌کنیم با کارهایی اضافی، با مهاجرت از آن بستر همیشگیِ یکسان که برای تک‌تک انسان‌های زمین مقدر شده، معنایی ایجاد کنیم.

 

۲

نیمه‌ی راه کولینگا اولین داستانی بود که همراه با یک مداد در دست شروع به خواندنش کردم. خیلی سال پیش. باید ۱۸-۱۹ سالم بوده باشد. قبل از آن، هر کتابی را که خوانده بودم، تا حدی اساطیری، سالم و تمیز نگه می‌داشتم. همیشه یک خط روی جلد کتاب وجود دارد؛ باید آن را با ناخن بشکانید و بعد بر اساسش تا صفحه‌ی ۲۵ را تا بزنید. این‌طوری کتاب راحت ورق می‌خورد و هنگامی که می‌رسید به صفحه‌ی آخر، برگه‌ها از لای چسب‌هایشان در نمی‌آیند. یک سری کار دیگر هم هست که ضروری‌اند. هرگز کتاب را نباید خوابیده بر روی چیزی گذاشت. دو کتاب روی هم که دیگر فاجعه است؛ جلدشان فرم می‌گیرد و یک‌دستیِ چینش برگه‌ها به‌هم می‌خورد. یا اگر آن‌ها را در کیف و پلاستیک حمل کنید، لبه‌های جلدشان پوسته‌پوسته می‌شود و برگه‌های نوک‌تیز برمی‌گردند.

 

همه‌ی این‌ها مناسکی بود که من خیلی زود برای خودم تدارک دیده بودم تا بتوانم خواندن کتاب را وارد ابعادی جدید کنم، رسیدن به صفحه‌ی آخر را عقب بیندازم و زیستی فراتر رقم بزنم برای امری همگانی: کتاب‌خواندن. از تمام آن کتاب‌هایی که خوانده‌ام، فقط و فقط از خواب خوب بهشت کولینگا نیمه‌ی راه را با دقت یادم هست. با مداد زیر هر تک‌کلمه خط می‌کشیدم و در فضاهای کوچک این کتاب جیبی، برای خودم تفسیر می‌نوشتم. ماغ کشیدن گاوها را ربط می‌دادم به راننده‌ای که باد افتاده بود تو صورتش، و می‌توانستم توضیح بدهم که چرا این شخصیت از همسرش جدا شده و دارد می‌رود با معشوقه‌اش زندگی کند. اما وقتی می‌رسید به پایان داستان، من هم به اشتباه فکر می‌کردم موضوع درباره‌ی این است که مرد در حال مجازات‌شدن است.

 

خیانتی در کار است؛ خیانتی روشن‌تر از روز. نباید همسر و فرزندت را رها کنی و شتابان سمت معشوقه‌ات بروی. باید پیه‌ی پیرشدن با کسی که مادر بچه‌هایت شده را بر تنت مالیده باشی. هر انحرافی از مسیر یگانه‌ی انسانی محکوم است. و البته اکثر انسان‌ها جایی در زندگی، با میلی که نمی‌توانند توضیحش دهند، به محکومیت خودخواسته‌شان از سمت عزیزترین افراد زندگی‌شان تن می‌دهند.

 

وقتی مرد داستان سام شپارد به جایی می‌رسد که قرار است معشوقه‌اش را ملاقات کند، با او تماس می‌گیرد و ازش درخواست می‌کند به دیدنش بیاید. ولی زن دوم عیناً حرف‌هایی را تحویلش می‌دهد که خود او در میانه‌ی راه تحویل همسرش داده. زن دارد با مردی دیگر سفر می‌کند و مایل نیست او را ببیند.

 

و مرد، در میانه‌ی راهی که کش آمده و پایانش را عقب‌تر انداخته، در یک فضای بی‌کران، در اتاق ارزان، مثل با گفتن «کجا را دارم که بروم؟» همه‌ی ماجرا را تمام می‌کند. او سعی کرده بود بستر همیشگی را با بستری دیگر عوض کند و حالا این هم جواب نداده بود. گاهی هم تلاش‌هایمان برای این‌که اعتیادمان به امور انسانی مختلف را دچار تنوع سازیم، شکست می‌خورند. و آن وقت تازه می‌فهمیم که دچار چیزی مه‌آلود، بی‌رنگ و آن‌چنان غلیظیم که هر دست‌وپازدنی داخلش فقط ما را به دور خودمان می‌چرخاند. هیچ پایانی وجود ندارد؛ همیشه در میانه‌ی راهیم. و پایان ما نیز، برای دیگرانی، میانه‌ی راه است.

 

۳

هنوز آن سیستم وامانده‌ی هفت‌سالگی‌ام را داریم. هنوز مادرم و دایی باهاش کار می‌کنند، و هنوز روش کانتر ۱۷ و ۱۰۸ و ۱۰۹ نصب است؛ که همه‌شان را مرد ریشوی اجاره‌دهنده‌ی دی‌وی‌دی‌های سرِ چهارراه ریخته بود روی یک دی‌وی‌دی سفید و من هر سه‌تا را با هم در یک روز نصب کرده بودم.

حالا دوستانم گاهی زمانی که نشسته‌ام پشت میز مطالعه و دارم به ۱۰-۲۰ کتابی که از کتابخانه خارج‌شان کرده‌ام و خوابانده‌ام‌شان روی هم نوک می‌زنم، با من تماس می‌گیرند و ازم می‌خواهند آنلاین شوم تا با یک‌دیگر چند ساعتی روی استیم CS:GO بازی کنیم. در نسخه‌های جدیدی که حالا ما از این بازی نوستالژیک، که من از ۷ سالگی تا به حال دارم بازی می‌کنم، داریم، همه‌چیز نرم‌تر شده: تروریست‌ها، اسلحه‌ها، جای گلوله‌ها بر در و دیوار، بمب‌ها، نارنجک‌ها و بدن‌های مثله‌شده‌ی جنازه‌ها. پارتیزان‌ها سربندهای قرمز لطیف‌تری به سر بسته‌اند و وقتی تیر می‌خورید، پاشیدن خون بر سر و صورتتان را واقعی‌تر احساس می‌کنید.

 

چند شب پیش، وقتی خانواده‌ی کوچکِ مجردمان — مادربزرگ، مادر و دایی‌ام که هیچ‌کدام‌شان همسری ندارند و تمام وقت‌شان را با یک‌دیگر می‌گذرانند — بیرون رفته بودند و تا دیروقت‌های دیر هنوز برنگشته بودند، من لپ‌تاپ غول‌پیکرم را بستم و رفتم سراغ سیستم قدیمی، که هارد ۲۵۶ مگابایتی‌اش برای خانواده کاربرد آرشیوخانه‌ی عکس‌ها را دارد. آیکون زرد و مشکیِ کانترها را که چیده شده بودند کنار یک‌دیگر، کلیک کردم و گذاشتم بازی با آن رویه‌های تیز دوباره یادم بیاید.
تعداد بازیکنان را ۴۰ انتخاب کردم. همیشه این کار را می‌کردم و سعی کردم یادم بیاید محدودیت بازی روی ۱۷ نفر، ۱۶ نفر، یا ۱۵ نفر بوده؟ فن‌های سنگین کیس طوسی‌رنگ شروع کردند به سروصدا و بازی تمام زورش را در اتاق مذاکرات با سی‌پی‌یو و رم و مادربرد زد تا بتواند ۱۷ تا بازیکن را برایم شبیه‌سازی کند. تا خانواده‌ام برگردند، ۴ صبح شده بود، و من آن‌قدر مثل سگ مرده بودم که تعدادش از دستم در رفته بود.

 

مرگ با تمام قوا به من هجوم آورده بود. هرقدر تلاش می‌کردم تا آن سیستم وامانده‌ی نفرین‌شده‌ی قدیمی را شکست دهم، یک تیر از ناکجا می‌آمد و می‌خورد پسِ سرم، در شقیقه‌ام، در کلیه‌ها و کبدم. تیرهای درشت تک‌تیراندازان و تیرهای جمع‌وجورتر کلت‌های کمری، انگار که تنها رسالت‌شان در زندگی این باشد، از درهای چوبی و دیوارهای سنگی رد می‌شدند و من را زمین می‌انداختند.

 

هوا روشن شده بود و من دلم نمی‌آمد از تلاش برای کشتن این حرام‌زاده‌های صفر و یکی دست بردارم. این دقیقاً مانند کابوسی بود که شب اول پس از نصب بازی‌ها دیده بودم. آن روز که با دی‌وی‌دی‌های سفید به خانه برگشتم، یک‌سره نشسته بودم پشت سیستم و ساعت‌ها بازی کرده بودم. از عصر تا موقع شام و بعد از شام. اگر مادرم جلوم را نمی‌گرفت، باز ادامه می‌دادم.
یادم نمی‌آید که فقط کشته شده باشم؛ نه، آن روزها باید بازیکن بهتری می‌بودم. چون اصلاً برایم مهم نبود درجه‌ی سختی بازی روی چه اندازه‌ای تعیین شده. اما شب هنگام خواب، در کابوسی که تا صبح مادرم را بالای سرم بیدار نگه داشته بود، تب می‌ریختم. کسانی می‌آمدند تا من را بکشند و من میان ریل‌های قطار جابه‌جا می‌شدم و پیداشان نمی‌کردم.

 

از کابوس می‌پریدم و می‌دیدم مادرم با یک کاسه‌ی آب بالای سرم قرآن می‌خواند و نور کم‌رمقی توی اتاق روشن است. و باز می‌خوابیدم. چیزی که حالا باز داشت با آن کیس‌های هافو سرم می‌آمد. انگار اول کابوسش را دیده بودم و سال‌ها بعد، سه نفر که همسرانشان یکی‌پس‌ازدیگری زیر خاک خوابیده بودند، باعث زندگی کردن کابوس دوران بچگی‌ام شده بودند.

 

کابوسی که با عوض کردن بستر همیشگی به سرم آمده بود؛ ناآگاهی از این‌که ظاهراً بازی در ورژن‌های قدیمی، نه‌تنها گوشه‌هایی تیزتر داشته، که درجه‌ی سختی‌ای که سازندگان برای آن در نظر گرفته بودند نیز خیلی سفت و سخت‌تر طراحی شده. و وقتی که مادرم ساعت ۴ نیمه‌شب وارد خانه شد و صدای رگبار گلوله‌ها و فریاد دوباره‌ی «آه!» من را شنید و پرسید: «امید، کجا رفته‌ای؟» جوابی جز «کجا را دارم که بروم؟» به ذهنم نرسید.

 

احمدرضا خدادای
احمدرضا خدادای

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.